رمــــــــــــــــــــــــــان عشق واقعــــــــــــــــی(فصل یک*به روز میشه)

ساخت وبلاگ

امکانات وب

كد ماوس

-->-->-->



-->-->-->-->-->-->
برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب

نام رمان:عشق واقعی

فصل1

تازه از خواب بیدار شدم حدود ساعت 11 صبح با خیال راحت که چمدونم رو بستم رفتم دست و صورتم رو شستم و بعد آماده مسافرت رفتن شدم قرار بود ساعت 12 یعنی 1 ساعت دیگه حرکت باشه کم کم همه چیز جور شد برای رفتن آماده و شاد و سر حال رفتم و رسیدیم به جایگاه ماشین ها که 3 تا ماشین بودن من قرار بود با ماشین اول برم همراه کاروان و خانواده ام قرار بود که چند روز آخر بیان. سوار شدم و سر جام کنار پنجره نشستم و پرده رو زدم کنار. صندلی های ماشین اسکانیا کم کم پر شد و هنوز کنار من خالی بود دیدم رئیس کاروان که آشنا درجه یکم بود میگه امین کنارد کسی نیست توی فکر و خیال بیرون اومدم و گفتم فعلا کسی نیست گفت پس ایشون صندلی نداره کنار تو بشینه تا جاتون رو درست کنم گفتم باشه بعد طرف رو صدا زد و اومد سوار شد و منم شکه شدم اون دختره قرار کنار من بشینه؟ بعد اومد و صندلی بغلی من نشست و با گوشیش ور رفت منم رفتم توی حال خودم و به بیرون نگاه می کردم و اصلا توجهی بهش نداشتم.

تا اینکه وقت راه افتادن فرا رسید جایی برای دختری که کنار من نشسته بود نبود و انگار باید بود تا سه روز تحملش کنم و به افق خیره شم چون سه روز توی راه خواهیم بود.

رئیس کاروان رفت و با پدر و مادر دختره صحبت کرد که مشکلی نداره کنار من بشینه اون ها هم انگار نه انگار گفته بودن نه و رئیس کاروان به راننده اسکانیا

گفت حرکت کنه. بعد از 5 دقیقه یه دفعه دختره

گفت اه اینم که تموم شد و با غروری به من

گفت بلدی بنتی

گفتم چی ؟!

گفت نت بگیری

گفتم اره گوشیش رو گرفت طرفم و

گفت بیا

گفتم کسی بهت ادب یاد نداده که چطور صحبت کنی؟

گفت بفرمایید آقا

گفتم باشه اطلاعاتی رو که برای خریدن نت لازم بود گرفتم ازش برا خریدن نت . تموم که شد

گفتم بفرمایید تموم شد

گفت متشکرم

گفتم خواهش می کنم

تا اون لحظه صورتش رو ندیده بودم یه نصف نگاهم بهش افتاد و انبار من گوشیمو در اوردم و باهاش ور رفت نفهمیدم کی رسیدیم به اولین مقصد که رئیس کاروان



گفت پیاده بشید فقط 5/1 وقت هست نماز و ناهار همه پیاده شدن و منم با صدای اون دختر که کنار رفت و

گفت رسیدیم بفرمایید

گفتم باشه پیاده شدم و رفتم وضو گرفتم و بعد زیارت خوندیم و نماز بلافاصله که نمازم تموم شد خادم اونجا اشاره ای بهم کرد که برم پیشش بلند شدم و رفتم و

گفتم بفرمایید

گفت سلام یه خانمی بیرون باهاتون کار داره اول فک کردم فامیلامن و میگن بیا ناهار وقتی که رفتم دیدم اون دختره که کنارم می نشست توی ماشینه

گفتم بفرمایید

گفت ببخشید میشه بریم ناهار من ابنجا رو بلد نبستم و گرسنه هستم

گفتم کاروان ناهار میده

گفت تا ناهار 1 ساعت مانده میشه بریم کافی شاپ

گفتم من با شما ، نه

گفت خواهش می کنم

گفتم با پدر و مادرد برو

گفت اون ها رفتن بازار

گفتم به من ربطی نداره داشت می رفتم تو حرم که

گفت خواهش می کنم امین روم رو برگردوندم و گفتم اسم منو از کجا میدونی؟

گفت توی ماشین دوستت صدات زد و منم یادت گرفتم

گفت حالا بریم؟

گفتم نمیشه مادر و بابات پس چی ، اصلا همراه فامیلات برو که توی ماشین دوم بودن

گفت پدر و مادرم که رفتن گفتن ما حوصله نداریم همراه هر کی خواستی برو منم شما رو معرفی کردم

گفتم نمی دونم

گفت کافی شاپ نزدیکا هست

گفت اره

گفت بریم؟

گفتم بیا بریم

راه افتادیم و با هم رفتیم به اونجا سفارش دادیم من کافی و او هم بستنی یه میز دو نفری طبقه بالا پیدا کردیم و تصمیم بر این شد که اونجا بنشینیم وقتی نشستیم

گفت اسم من طناز هست خوشحال میشم این کافی و بستنی شروع ارتباطمون باشه

گفتم من اهل این رابطه نیستم اما کمکتون می کنم هر جا صلاح دونستم

گفت ازتون ممنونم اما میشه توی مقصد های بعدی هم با هم باشیم

گفتم اگه وضعیتدون مثل الان بود و کسسی نداشتین که ازتون محافظت کنه بله

گفت خیلی متشکرم

گفتم خواهش می کنم

حدود 2 دقیقه بعدش سفارشات و اوردن و بین خوردن حرف هم می زدیم کم کم داشتیم می اومدیم بیرون از کافی شاپ و رفتم برا حساب کردن طناز اسرار کرد که اون حساب کنه اما نگذاشتم یعنی غیرتم اجازه نداد طناز دختری قد بلند اما کوتاه تر از من و با صورتی زیبا اما کمی بی حجاب بود که حجابش کمی انگار ناغافل عذابم می داد

از کافی شاپ راه افتادیم رفتیم به سمت امامزاده تو راه همش فکرش توی سرم بود رفت برا ناهار پیش پدر و مادرش نشست و ناهار خوردن

ناهار می خوردم اما تمام حواسم با او بود یعنی چی چرا و اما و اگر هایی که توی ذهنم جا باز کرده بودن ناهار تموم شد و کم کم به سمت ماشین راه افتادیم وقتی سوار ماشین شدم طناز نشسته بود و طبق معمول با گوشیش داشت ور می رفت وقتی رسیدم کنار صندلی گفتم ببخشید میشه برید کنار من بشینم به خودش اومد خودش رو جمع و جور کرد و بلند شد و

گفت ببخشید

گفتم خواهش می کنم شما ببخشید

ماشین راه افتاد گوشیم رو در اوردم و باهاش ور رفتم راه افتادیم به مقصد بعدی به طرف شهر زیبا و دوست داشتنی قم ......

اگه خوشتون اومده سپاس بدین و بگین که بقیو بزارم Big Grin Tongue Blush Heart مهاجر...
ما را در سایت مهاجر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : یعقوب yakub بازدید : 251 تاريخ : پنجشنبه 21 مرداد 1395 ساعت: 15:16