شرح دستگیری شهنام گلشنی مدیر مثقال(رمان)قسمت 3

ساخت وبلاگ

امکانات وب

كد ماوس

-->-->-->



-->-->-->-->-->-->
برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
قسمت اول

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
قسمت دوم



کشور از نظر اقتصاد در شرایط بسیار بدی بود.دولت برای برخورد با مشکلات همچون بچه ای لجباز و دروغگو عمل میکرد.آبی گل آلود بود برای دولت.آب اقتصاد بود،ماهی ها اموال کسبه و مردم و ماهی گیر دولت.دولت با نوسانات شدید ، بازار را به هم ریخته از جیب مردم برای خود منبع درامدی ساخته بود.رسانه های داخلی هم که عینا دولت بودند. و برای تشویش اذهان عمومی نوکری دولت را میکردند.رئیس بانک مرکزی عملا دروغ میگفت تا جیب مردم را به نفع دولت خالی کند.بعد از چند ماه دروغ ها زیاد شد.دیگر کسی باور نمیکرد.وزیر محترم اقتصاد جای این چوپان دروغ گو را گرفت.مثل این بود که سوراخ های دولت فقط از جیب مردم باید پر میشد.این مطلبی بود که بازجو چند ماه بعد به من گفت.
در این بازار پر تلاطم که گاهی قیمت ها روزانه حدود 25 در صد نوسان داشت همه میسوختند.صنعت نابود شده بود.دولت و بانک مرکزی بی اعتبار شده بودندو سیاست های غلط ولی عمدی دولت روز به روز اقتصاد را با سرعت بالاتری به ته چاه میبرد.
حال دولت دنبال قربانی میگشت.کسی که بتواند همه چیز را به گردنش بیندازد.

هشتم بهمن 90
شب بود
بعد از اخبار شبکه دو
وزیر محترم اقتصاد طی برنامه ای حدود یکساعت و نیم کلیه مشکلات اقتصادی را گردن بنده انداختند و قول داد به زودی دستگیر میشوم.
تلفن های خانه و موبایل به صدا در آمد.فامیل ،آشنا،دوست،همه نگران بودند
دیدی؟
شنیدی؟
فرار کن!!!
گفتم کاری نکرده ام که فرار کنم.

فردا صبح به زور خانمم را راضی کردم.اشک میریخت.زاری میکرد.التماس میکرد.نرو میگیرنت.

به زور توانستم عقل و منطق را جایگزین عواطف و عشق او کنم.بهش گفتم نگران نباش.جرات ندارند.کاری نکرده ام که بترسم.تازه دنبال همین میگردند .اگر نروم، اگر مردم مرا نبینند با خود میگویند پس حتما راست بود که خودش را پنهان کرد.

چند سالی بود که تحت کنترل بودم.
تلفن های منزل و دفترکار
موبایل ها
دفترکار
خانه
حتی همسایه منزل من 
حتی در کلاس ها و جلسات و سمینارها
امکان نداشت جایی بروم وسایه آنها دنبالم نباشد چه پیاده و چه سواره
حتی این اواخر یک ماشین همیشه دم در منزل بود.
به این وضعیت عادت داشتم
چیزی نداشتم که از کسی پنهان کنم.

به دفتر رسیدم.
با دعوا و مرافعه زیاد قدغن کرده بودم خرید و فروش سکه را،
خیلی وقت بود شاید حدود چند ماه که دلار و ارز اصلا کار نمیکردم حتی قبل از اینکه بانک مرکزی ممنوع کند چون میدانستم با این راهی که بانک مرکزی میرود کار به کجا میرسد.
کلا آدم محتاطی هستم.
چند ماه قبل دو نفر تشریف آوردند دفتر.
پلت های یورو داشتند
زیاد
هر پلت حدود 14 میلیارد تومان به قیمت آنزمان
گفتند تحویل میدهیم برایمان بفروشید.یک ماه وقت میدهیم.زیر قیمت بازار بفروشید.15 درصد هم کارمزد شما
از این پیشنهاد ها زیاد بود
هرگز به خودم اجازه نداده ام که وارد کارهای کثیف شوم
حتی از معاملات بزرگ هم همیشه اجتناب کرده ام.


آنزمان در دفتر بلوار کشاورز 3 کارمند داشتم که همگی خانم بودند.
چهار نفری از پس نه گفتن بر نمی آمدیم.
مشخص بود اوضاع طبیعی نبود.
تلفن ها
در خواست ها ، داد میزد که مشتری نیستند
به غیر از تلفن،مشتری پشت مشتری می آمد دفتر و از ما میخواست برایش سکه بخریم یا بفروشیم.
از من نه.از کارمندها التماس.گناه دارند.این همه راه آمده اند.پیر زن است
گاهی من سرم آنطرف بود میدیدیم طرف دیگر دارند برای مشتری سکه میخرند
یکی می آمد میگفت من زنگ زدم گفتید بیا.این همه راه اومدم و دادو بیداد...

دورو بر دفتر شلوغ بود،خیلی شلوغ
پیاده روی جلوی دفتر خیلی عریض بود .حدود 8 تا 10 متر.کل پیاده رو پر بود از ماشین و عابر
دامنه حرکت بعضی ها فقط چند متر عرض در پارکینگ بود

یکبار در حالی که با کارمندانم برای فروش دعوا میکردم به سرعت خودم را به در پارکینگ رساندم و از یکیشان با غضب پرسیدم :آقا اینجا چه کار داری؟
رنگش سفید شد.به شدت به خودش میلرزید.با صدایی لرزان و با ترس و لکنت زبان گفت:اومدم..اومدم سکه بخرم
حال در نظر بگیرید این آقا داشت از در دفتر ما رد میشد و از ظاهرش داد میزد که 
چه کاره است

با پرخاش بهش گفتم : سکه نمیفروشیم
گفت : ببخشید و به سرعت دور شد
بعد کمی دور تر شدند و دور تر ایستادند.

ساعت 5 بود.دو تا از کارمندها 5 میرفتند.یک نفرشان رفت
به دیگری گفتم شما هم برو گفت شوهرم می آید دنبالم.



منشی همیشه تا 7 میماند.
در دفتر را 6 میبستیم.یکساعت مانده بود.
ساعت 5 یکنفر آمد. من فامیل فلانی هستم.30 تا سکه میخوام.فلانی چند وقت بود دفتر ما رفت و آمدش زیاد شده بود.در باره طلا ،سکه و ارز مینوشت.در اصل حرف های من را مینوشت.

گفتم شرمنده
منشی من التماس که زشته.اجازه بدید الان براش میخرم
من گفتم نه
طرف شروع کرد با من حرف زدن و منشی زنگ زد بازار و سکه او را خرید.او هم همانطور که با من صحبت میکرد پولش را داد و سکه ها را گرفت ولی نرفت
به صحبت ادامه داد
طول کشید
طول کشید
حوصله ام سر رفته بود ولی خجالت میکشیدم بگم آقا بلند شو برو خسته شدم
منتظر بودم برود تا در را ببندم چون هی مشتری می امد و میرفت و باید یکساعت توضیح میدادیم که چرا سکه نمیفروشیم.
ساعت نزدیک 6 شده بود.

همان روز با اینکه قرار بود سکه نفروشیم بالای 200 عدد سکه فروختیم.که مبلغ آن 
بالغ بر 150 میلیون شده بود.که بالای 50 میلیون موجودی دفتر بود
سکه چند روز قبل تا یک میلیون افزایش قیمت داشت ولی آنروز حدود 800 هزار تومان قیمت داشت.
چند دقیقه به ساعت شش بیشتر نمانده بود که پسر جوانی با ریش وارد شد.
مشتری بود
هفته ای چند بار می آمد
یک ربع سکه میخرید
یا دوباره می آمد آنرا میفروخت

در حیاط تا ساعت 6 باز بود ولی در دفتر را همیشه قفل میکردم.مشتری می آمد خودم در را باز میکردم.

آقا پسر ریشو گفت سکه میخوام
گفتم شرمنده
منشی گفت آقای گلشنی این که همیشه یکی میخواد و رو کرد بهش که بفرمایید
آقا پسر رو کرد به من و گفت من دوستم تو ماشینه،در را لطفا نبندید الان میگم بیاد و منتظر جواب من نشد،رفت.

اون آقا هم همچنان داشت مغز من را میجوید.زمستان شده بود و هوا تاریک بود و من حیاط را نمیدیدم.داشتم حرف های این آقا را گوش میکردم و دعا میکردم زود تمام شود.

که ناگهان دیدم یکی داد میزنه از پای سیستم ها بلند شید
کسی دست به کیبورد و تلفن نزنه
موبایل ها روی میز
و تا سرم را بالا کردم دیدم در دفتر 20 متری ما بالای 20 نفر با ماسک ایستاده اند....

ادامه.. فردا مهاجر...
ما را در سایت مهاجر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : یعقوب yakub بازدید : 262 تاريخ : يکشنبه 18 بهمن 1394 ساعت: 11:32